MOON & MY FEELING
6 mordad

تنهایی من آنقدر عمیق است که در قعر آن گم شده ام...

دیگر نه خودم را پیدا میکنم نه تو را...

دیگر صدایم...صدایت...شب بخیر هایت...صبح بخیر هایم...را به یاد نمی آورم...

دیگر دلم نمی لرزد...

دیگر چشمانت به چشمانم خیره نمیشود... دستانم در دستانت قفل نمی شود...

دیگر تعداد مژه های مشکی ات را به یاد نمی آورم...

دیگر عطرم را به یاد نمی آوری...

دیگر ناز هایم خریدار ندارد...

دیگر گونه ات را نمی بوسم...

دیگر نیستی...

دیگر نیستم...

دیگر نفسی نمانده است...

 

asal | دو شنبه 6 مرداد 1399برچسب:, |
15:10

قبلا میشمردم روزارو....الان انقدر گذشته که یادم نمیاد...

مثل یه رویا شده تمام اون واقعیت...واقعیت بود؟...

یادمه اولین بار که خواستم دستتو بگیرم نفسام بند اومده بود...وقتی لمست کردم دیگه هیچ چیز دیگه ای رو نمیفهمیدم...نمیدیدم...نمیشنیدم...

ازم میپرسیدی استرس داری؟...منم میگفتم نه اصلا...

اما داشتم...حتی توی قشنگترین لحظه هامونم منم میترسیدم...

و الان میدونم چرا میترسیدم...

وقتی دستمو گذاشتی روی قلبت و تپش قلبتو حس میکردم همه چی برام متوقف شده بود...حتی تپش قلب خودم...

میدونی...من گم شدم توی تو...

و وقتی خودمو پیدا کردم که تو رفته بودی...

واقعا رفتی؟...

یا اینم یه رویاس...

شاید همه ی زندگی یه رویاس...حتی واقعیت هم یه رویاس...

تو جنگجو ی خوبی نبودی....

شایدم زخمات خیلی عمیق بودن...

ولی من هیچ وقت ناامید نشدم...حتی شبی که گفتم میرم...

و نتونستم حتی گریه کنم و تا صبح رعد و برق میزد...

حتی شبی که گفتی منو بخشیدی؟...

من هیچ وقت کنار نیومدم...حتی وقتی که میدونستم تمومه...

چون حتی الانم که مینویسم تمومه باور ندارم که تمومه....

تو چه حالی داری...؟

هوم؟

هنوزم هدیه ام توی دستته؟...وقتی نگاش میکنی چی یادت میاد؟

بهم بگو که یادت میاد...

بهم بگو که هنوز نفس میکشه...چون من مرگشو باور نکردم...

من جای زخمای تنتو میدونم...

من شبی که گریه کردیو یادمه...

من یادمه که تو دوستم داشتی...که با صدای من میخوابیدی.‌‌..

من حتی لحنی که اسممو صدا میکردی هنوز توی گوشمه...

من بار ها مُردم...و بار ها متولد شدم...و اینو خوب میدونم که قدرت خیلی چیزارو دارم...

و میدونم چه بلایی سرت آوردم...

تو برمیگردی...و این بار قوی تر برمیگردی...

و من بهت میگم باید ثابت کنی...

باید بتونی...

چون من اینو ازت میخوام...

چون ...

 

 

asal | یک شنبه 11 خرداد 1399برچسب:, |
00:25

حالم خوب نیس...یه حس تنهایی عمیق...انقدر عمیق که انگار قرن هاست تو وجودم نقش بسته...حتی قبل از اینکه متولد شم...

خیلی چیزا تو سرمه که دلم میخواد از دستشون رها شم در عین حال هیچی برا گفتن ندارم...بغض توی گلومه اما اشکی برای ریختن ندارم...

حوصله ای برای نگرانی ندارم...دلم میخواد از اینجا برم...

ولی خب...جایی برای رفتن ندارم...

همیشه فک  میکردم وقتی تو رو داشته باشم چقد حالم خوب میتونه باشه...الانم خوب بودنشو انکار نمیکنم ولی انقدر شکننده شدم که کوچکترین سکوتی میتونه آزارم بده...

شکننده شدنم برمیگرده به اون جهنمی که یه شبه بهم تحمیل شد...

شایدم نه...شاید از قبل زمینه شو داشتم...

میدونی دلم الان چی میخواد...

...

asal | جمعه 2 اسفند 1398برچسب:, |
رویای واقعی من

دلم میخواست بنویسم...اما نه جایی که کسی بخونه...حتی نه توی دفترم...شاید نمیخوام حتی خودمم بعدا بخونم...نمیدونم

من همیشه نوشتنو دوس داشتم...همیشه انگیزه داشتم...علاقه داشتم...

اما الان فرار میکنم...از خودم...از نوشته هام...از چیزایی که تو سرمه...

روزایی که میگذرونم رویاییه که ماه ها منتظرش بودم...کسی که کنارمه کسیه که همیشه تو رویاهام کنارش بودم...پس چمه...

حالم خوبه...واقعا میگم...و این حال خوب نگرانم میکنه...چون میدونم چه جوری میتونه ضعیفم کنه...نابودم کنه...همین حال خوب...

واقعا موجودات عجیبییم...دنیای عجیبیه...دارن باهامون بازی میکنن...اینو میدونم...من این بازی رو دوس دارم...اما جلوتر که میرم ...هرچقد ابهامم کمتر میشه...هرچقد همه چی واقعی تر میشه...بیشتر میترسم...از عشقت میترسم...از خودم میترسم...از بازیی که میخوان باهامون بکنن میترسم...اما این ترس مانع دوست داشتنت نمیشه...نمیذارم...نمیذارم...

تو شمع منی...وقتی گم شدم...وقتی چشمام هیچ جاییو ندید...وقتی ترسیدم...

اما هنوزم میترسم...همه مون میترسیم...فقط بعضیامون به روی خودمون نمیاریم...

خیلی چیزا هست که راجع به من نمیدونی...حتی شاید خودمم نمیدونم...

و نمینویسم...نه اینجا نه توی دفتری که میترسم سراغش برم...

و تو باید فقط از چشمام بفهمی...

asal | یک شنبه 6 بهمن 1398برچسب:, |
Welcome to reality baby

بیرون از اینجا سرد نبود اما من میلرزیدم...

کلمه های زیادی توی سرم بود اما صدایی نبود...

انگار یادت نمیاد چه جوری میتونی حرف بزنی...

یادت نمیاد چه جوری میتونی فرار کنی...

سرما که به استخوانت برسه دیگه فرقی نداره هوای بیرون چه جوری باشه...

و فقط یه عبارت توی ذهنته "فرار کن"

اما چه جوری...به کجا...

از کی... از خودم ؟

از دختری که همیشه خونسرد و آرومه ؟ 

من میتونم از سیاهی تمام کائنات فرار کنم...

اما از خودم نه... از این خشم نه...

از تاریکی که حسش میکنم... دوره ... عمیقه...

اما هست...نه ! 

حالا میبینم که آره... واقعیت داره که همه به سمت تاریکی سوق پیدا میکنن...

فقط ...

فقط من کنار اومدن باهاش رو یاد نگرفتم...

من نمیتونم فرار کنم... نمیتونم باهاش زندگی کنم...

و نمیدونم که میتونم باهاش بجنگم یا باید شبیه خیلی آدمای دیگه

با یه پوسته ی طبیعی ولی از درون تسلیم شده به زندگی ادامه بدم...

 

asal | یک شنبه 1 ارديبهشت 1398برچسب:, |

خالی بود چشمانش ...

و من این را از صدای بلند سکوتش در میان هیاهوی جمعیت فهمیدم

خالی بود صدایش ... هم نوا با گیتار خاک خورده اش.‌‌‌‌..

خالی بود رویایش... درست مانند قطره های چکیده شده ی قهوه روی میز.‌‌.‌.

نمیدانم قهوه اش تلخ بود یا نه ...

اما رویایش تلخ نبود...

آدم ها به زور هم شده می خندیدند.‌‌.. برایش دست میزدند‌.‌‌..

اما او نمی خندید... با وجود خنده ی نقاشی شده روی صورتش...

پایان نمایش بود...

چراغ ها یکی یکی جان باختند... پرسید به خانه نمی روی؟ 

حرف میزد اما هنوز سکوتش نشکسته بود...

نمیدانم شب ها چه خوابی میدید.‌..

نمیدانم صبح ها چه عطری میزد.‌‌..

اما خالی بود...

چشمانم را باز کردم... باید آنجا را ترک میکردم...

قبل از پایان نمایش...

 

asal | یک شنبه 28 بهمن 1397برچسب:, |
بوف کور

دخترک شمع نیمه روشن را به دیوار تکیه داد

زخم زانویش تجسم دردی بود که حس نمیکرد...نه رگ های دریده شده نه خون گرم را...نه یخبندان و نه گرمای ساطع شده از موجود سرد را...

دخترک هیچکدام را حس نکرد...او غرق شده بود...

در خلائ که لبریز بود...

خورشید در دستانش بود..‌دستانش را به سمت دستان لمس نشده ی او گرفت...

اما سرمای خورشید قابل تحمل نبود.‌‌..

دخترک به سمت شمع که حالا خاموش شده بود برگشت...

در سینه اش قلبی می تپید که با آهنگ زندگی کسی که روبه رویش ایستاده بود هم نوا بود.‌‌‌..

بار دیگر دستش را به سمت او گرفت اما حالا خورشید در تنش تحلیل رفته بود

دخترک زمزمه کرد که حس میکند ... او حس میکرد‌.‌‌..

اما نه  زوزه ی گرگ هارا...اما نه نبض شریان را...

اما نه سایه های سرگردان اطرافش را.‌‌..

نه زخم زانویش را...

دخترک حس میکرد...

اما نه گوشه ی تا خورده ی آستین لباس اورا....

نه مژه ی سیاه افتاده بر گونه چپش را...

دخترک حس میکرد...با تمام حواسش

دخترک خورشید تحلیل رفته در تنش را در چشمان کسی میدید که گفتند

مدت هاست یخ زده است !

پشت پلک های خواب آلود او گرگ و میش را میدید...

و صبحی که آن دو را بیدار خواهد کرد...

با تمام حواسش...دخترک حس میکرد..‌

 

 

asal | شنبه 12 آبان 1397برچسب:, |
من

چادر سیاه را به اسمان کشیدند...

اسمش را تاریکی گذاشتند...

گفتند زیباست...گفتند ارامشبخش است...

اما زیبا نبود...زیبا نبود چون تو را در تاریکی گم کردم...

چشمانت را گم کردم...

گفتند عروس شب ماه را به میهمانی دعوت خواهند کرد...

گفتند ستاره های ساق دوشش اسمانت را روشن خواهند ساخت...

گفتند پیدایش خواهی کرد...

تاریکی را لمس کردم...سرتاسر...

تمام تنش سرد بود...

تاریکی عمیق بود...یخبندان بود...

اما تو ظریف بودی...

تو را که هیچ خودم را هم گم کردم...

خورشید که طلوع کرد سراغم را گرفتی...

گفتند شب هنگام دنبالش بگرد...شب ها پیدایش میشود...

او حالا تاریکی ست...اما خورشید را می پرستد...

او خودش را گم کرده است اما دنبال تو میگردد...

تو تاریکی را در نور پنهان کردی...

او را به زندگی برگردان...

...

...

...

 

asal | پنج شنبه 3 آبان 1397برچسب:, |
مبهم

گاهی بی حوصله تر از همیشه دنبال یه گوشه برای فرار کردنی...

فرار از خودت...

فرار از روز های مبهم...

فرار از مه ای که تمام دنیاتو گرفته...

اما مدام میرسی به خودت...به چشم های پریشونت...به لبخندی که میترسه...

این مه تمومی نداره...فرشته نجاتی وجود نداره...

فقط باید دوید...باید دور شد...

اما این سیاره راه فراری نداره...فقط دور خودمون می چرخیم...دوباره بهم میرسیم...دوباره...

من شبیه عسل نیستم...اون دختر کجاست...

 

تنها حسن اینجا اینه که کسی اینارو نمی خونه...!

asal | جمعه 23 شهريور 1397برچسب:, |
انسان

و من دوباره شک می کنم به همه ی یقین هایم...

منطق ها...استدلال ها... به تمام بدیهی های این کره خاکی

و من باز هم شک میکنم به انسان ها...

به اینکه چه بلایی سرشان اوردند...

چه شد که تسلیم قانون ها و محدودیت ها شدند...

تسلیم غرور شدند...

و از انچه با تمام وجود می خواستند قاطعانه گذشتند...!

چه شد که دیگر نتوانستیم کسی را پایبند کنیم...

به دوست داشتمان پایبند کنیم...

به شب بخیر هایمان...

به دلواپسی و توجه مان...

به شعر هایمان...

چه شد که ادم ها شدند روح های سرگردانی که مدام می ایند و می روند...

چرا ماندگار نشدیم...

چرا دل نبستیم...

چرا به تقدس عشق حمله شد و به یغما رفت...

از چی ترسیدیم...

چه بلایی سرمان امد که این گونه ترسیدیم...

و شدیم دارکوب هایی که مدام به روح و قلب هم ضربه زدیم...

شدیم معشوقه هایی که تمام شهر را به اتش کشید...

و فرار کرد...

شدیم اشباح سرگردان لابه لای خواب و بیداری...

چرا پایبند نشدیم...

و قانع شدیم به نداشتن...

به نماندن...

به نبوسیدن...

به راستی چه بلایی سر انسان ها امد...؟

asal | شنبه 10 شهريور 1397برچسب:, |
قلب

آرام بگیر... 

میدانم چقدر خسته ای... میدانم چقدر سرکوبت کردم...

میدانم چه بلایی سر رویاهایت آوردند...

اما همه اش تقصیر من نبود....!

این آن دنیایی که میخواستم نیست... تو آن قلبی که باید باشی نیستی...

تو هم گاهی رهایم کردی... تو هم دست کشیدی از تپش...

یادت نیست؟...

شاید اگر قلب و احساس و روحی در کار نبود هیچ وقت این زخم ها 

را تجربه نمیکردم....این همه درد و بیقراری نبود...

و من معلق شده ام ...در تاریکی که به ظاهر آرامشبخش

است... تاریکی که تمام آنچه میخواهم را دارد...

بی حسی....

و این منصفانه نبود... 

asal | چهار شنبه 25 اسفند 1395برچسب:, |

شاید گاهی لازمه دست برداریم از مرز ها...

از این که تا این حد بین موجودات تفاوت گذاشتیم....!

اما آیا واقعا این همه تفاوت هست؟... یا اینم از همون قانون های دیکته شده اس...

میخوام بگم اون کسی هم که مدام و مدام تاریکی و درندگی و سیاهی و... به دنیایی که حتی یک ثانیه هم لمس نکرده نسبت میده ... وضع امیدوار کننده ای نداره....! 

ما قاضی نیستیم ! 

 

 

asal | جمعه 10 دی 1395برچسب:, |

اینجا شده شبیه یه سرزمین یخ زده....

ردپای کسی روی برف نیست...

یا شایدم هست...! اما با یه سماجت عجیبی اصرار در از بین بردنش داره !!

به هر حال...

خورشید این سرزمین برای دوباره تابیدن به کمک نیاز داره....

نباید نوشته هام یخ بزنند....

asal | جمعه 3 دی 1395برچسب:, |
:)

نباید اینو گفت....! ولی واقعیته...

وقتی به عنوان یه "خون آشام" نفس نمیکشی...

وقتی این احساساتو در خودت تجربه نکردی...

حق اظهار نظر درباره ی خوب یا بد...درست یا غلط...

درمورد دنیای متفاوت از دنیای خودت رو نداری...

و من امیدوارم این کارو نکرده باشم....

این نوشته ها فقط نسخه ی کوچکی از  تصورات منه که 

بدون شک بدون ایراد و شکاف نیست...!

 

asal | دو شنبه 21 تير 1395برچسب:, |

جالبه ! پایبند بودنم به نیمه ی پر لیوان و غرق شدنم در نیمه خالی !

یخ زدگی...تاریکی...درندگی...سیاهی...و...

کلماتی که آنقدر تکرار و تکرار و تکرار کردیم که خودمان هم بهشان

ایمان آوردیم...! ایمان آوردیم شب و موجودش یعنی همین...!!

هیچ کس هم حق اعتراض ندارد...!

تا کی قرار است  محکوم کنیم ؟ تا کی قرار است در نیمه ی 

خالی غرق شویم ؟

چه کسی می گوید شب یعنی نماد وحشت...تاریکی

محض...سرما...سایه های سرگردان...؟؟

ندیدن ماه و ستارگان و جیرجیرک ها و سکوت تسکین بخشش واقعا 

چشمان کوری را میخواهد!

بیاییم دست برداریم...ما حق محکوم کردن  نداریم....

 

asal | سه شنبه 4 خرداد 1395برچسب:, |
خون آشام

نمیدونم چی بگم !!!!

از کدوم احساساتم....از کدوم قسمت....

اصلا برای من فرقی نداره...!

راستشو میگم....

مهم نیس که تو یه نویسنده ی فوق العاده باشی...یا همون

افسانه ی شیرین تاریکی...

مهم نیس همه ی مدت حرفات...نوشته هات... راست

باشه یا دروغ محض....!!

به خودتم گفتم...

با این که میدونم این دفعه هم از قبل ناامید تر میشم...!!

ولی من...دست نمیکشم...

حتی شده موجودیو پدید میارم که هیچ وقت واقعیت نداشته...!

درست همون کاری که خودت کردی...

و برام اهمیت نداره دیگران باور کنن یا نکنن...!!

من خودمو گول نمیزنم...من پست ثابتتو باور نمیکنم...حتی

اگه حقیقت باشه...!

اصلا دیگه مهم نیس...

همیشه در دنیایی زندگی کردم که از واقعیت دور بود...

و خودم خواستم...!!

متاسفم ولی لعنت به هر چی نویسنده س...!!

asal | چهار شنبه 11 فروردين 1395برچسب:, |
dont read

دلم تنگ شده بود برات...

برای تند تند تایپ کردن و آروم شدن...

دلم تنگ شده بود برات...

و خب باید اعتراف کنم رمز عبور رو یادم رفته بود...

واقعا متاسفم...

چشمام می سوزه...! حرارت عجیبی دارن...!

همیشه وقتی پر از اشک میشن این طورین...!

نباید اینارو اینجا بنویسم...

ولی راه دیگه ای ندارم...

وبلاگ من...مرسی که هستی...

مرسی که وقتی هیچ کس و هیچ چیزی آرومم نمی کنه آرومم می کنی...

وقتی از همه فرار میکنی نوشتن بهترین راه برای رها شدنه...

اما گاهی از نوشتن متنفر میشم...!

از واژه هایی که عمق احساساتمو به کاغذ میاره...

میدونی...شاید باید این حصارو محکم تر کنم...

شاید باید چشمامو ببندم...خودکار و کاغذو از خودم دور کنم...

شاید باید بیشتر از قبل سکوت کنم...!

باید از آهنگ گوش دادنو توی دنیای شیرین رویا غرق شدن دست بکشم...

شاید باید یه دیوار آجری دور عسل بکشم...

یه دیوار نفوذ ناپذیر...!!

حالا که اینارو نوشتم احساس بهتری دارم...خالی شدن...

اونقدری پر شده بودم که نفس کشیدن سخت شده بود...

ممنون از کیبورد...ممنون از نت...ممنون از وبلاگ مسکن خودم...

جالبه که گاهی موجودات زنده توانایی مرهم بودنو ندارن...

و خب من از هیچ کس گله ای ندارم...خودم ترجیح دادم که دور باشم...

البته همیشه کسانی هستند که هوای نفس هامو دارن و برام ارزش خیلی زیادی دارن...

اما میدونی گاهی بعضی آدما میزان درکشون از صفر هم پایین تر میاد و ...

میشن یه موجود آزار دهنده...!!

برای همین اصرار به کشیدن دیوار دارم...و خب...

واقعا شرمنده ام به خاطر بهترین هایم که ممکنه از خودم دورشون کنم...

چشمام داره آروم میشه...

نمی خوام برای آروم شدن خودم به کسی زحمت بدم و دنبال یه آغوش برای گریه کردن باشم...

به مژه هام فرمان میدم نذارن اشک گونه هامو تر کنه...!

و میدونم که گریه نکردن و امتناع از نوشتن احمقانه ترین راه حله...!

و میدونم نه تنها به خودم لطف نمیکنم حتی عسلو در خودم زندانی میکنم...

و میدونم هیچ چی این جوری بهتر نمیشه و همه چیز دردناک تر از قبل میشه...

و میدونم راه حل های دیگه ای هم هست...اما...

اما اهمیت ندارن...!

+این نسخه ی صادقانه از فوران احساسات من بود...

+نباید توی وبلاگ به نمایش بذارم ولی خب دیگه خسته شدم از تایپ کردن مصرانه و پاک کردن...!!

+علاوه بر وبلاگ جاهای دیگه ای هم برای خالی شدن دارم...اما واقعا ناعادلانس که رمز عبورو دوباره فراموش کنم !

+من دختر خوشبختیم فقط گاهی احمق میشم...

+دلم نمی خواد کسی این پستو بخونه ولی اگه خوندید و ناراحت شدین متاسفم...

+در مورد این پست نظری تایید و جواب داده نمیشه...

+خیلی بهتر شدم...

+واقعا دلم برات تنگ شده بود وبلاگ خودم...

+... ..... ... ..... ... .. ...... ... ... .. ... ..... .... ... ... ... ... ... ... ... .... .. .. .... ... .... ... .... .... ... ... .. ... ؟..... .... ...

asal | چهار شنبه 4 فروردين 1395برچسب:, |
لابه لای خاک

خیلی وقته چیزی نوشته نشده...!

و خب طبیعیه که پر از خاک و تار عنکبوت شه...

وبلاگ بیچاره ی من...  :)

 

asal | پنج شنبه 13 اسفند 1394برچسب:, |
سرد...

برف سرد نیست...

برف مرا نمی لرزاند...

برف دستانم را بی حس نمیکند...

برف صدایم را در نمی آورد...!

تا وقتی این گونه نگاهم میکنی...

سرمای دیگری در چشمانت رخنه کرده است...

زمستان را بهانه نکن...!

 

asal | چهار شنبه 30 دی 1394برچسب:, |

هراسی جدید به کمینم نشسته است...

هراسی خاموش...

نه غرش میکند... نه حمله...!

که کاش این طور بود...

لااقل فرصت مبارزه داشتم...

اما این هراس ساکت است...!!

فقط نگاهم میکند...

نمی دانستم نقشه اش چیست...

دلهره داشتم...

تمام حواسم به چشمانش بود...

تا شاید بفهمم چه چیزی در خیالش میگذرد...

اما نفهمیدم...!

تلاش کردم احساسش را حدس بزنم...

اما نتوانستم...

هیچ حسی در کار نبود...!

انگار هیچ نقشه ای نداشت...

جز خیره شدن به چشمان من...

می ترسیدم...

او ترسناک نبود...!

و همین ترس را در من ایجاد کرده بود...!!

لحظه ها گذشت...

دیگر به نگاه هایش عادت کرده بودم...

دیگر نمی ترسیدم...

دیگر هیچ حدسی نمیزدم...

روی احساسم خاک گرفت...

روی وسایلم خاک گرفت...

شده بودم مجسمه ی خاک گرفته ای که از هیچ میترسید...

و اینقدر ترسید که سرانجام معنای ترس از یادش رفت...

شد عادت...

شد بخشی از روحش...

دیگر تکان نمیخورد...خاک گرفت...

و از آنجا بود که او را مجسمه خواندند...!

هراس به هدفش رسیده بود...

گاهی هراس ها هدفی جز خاموشی روح را ندارند...

نه قدرت دارند...نه صدای وحشت آور...

نه درنده اند...نه عصیانگر...

اهلی اند...!

ساکت اند...

اولش دیده نمی شوند...

تا این که تو بهشان شک میکنی...!

توجه می کنی...

تمام حواس و روحت را صرف حل معما میکنی...

معمایی که خود جواب است...!

نه معادله ای درکار است...نه اتحادی...

اصلا معما نیست !

اما تو درگیرش شدی...

درگیر "هیچ" شدی...!!

"هیچ" به تو صدمه رساند...

"هیچ" آرامشت را دزدید...

و این تو بودی که این اجازه را بهش دادی...

بهش قدرت دادی...

درحالی که او "هیچ"بود.......!

حواسمان به هیچ های زندگی باشد...

حتی نگاهشان هم نکنید...

این ها "هیچ"اند...!!!

 

 

 

 

asal | چهار شنبه 30 دی 1394برچسب:, |
الهه ی من...دستان هیولا را رها کن...

بی صدا خارج می شوم...

از جایی دل میکنم که تمام زندگی ام در آن جا معنا گرفت...

حالا رهایش کرده ام...چه کسی مرا می فهمد ؟!...

کاش صدایم را نشنود...خودش همه چیز را می داند...

اما لجبازی می کند...!

دارد با جانش بازی میکند و من این را با تمام غریزه ام درک میکنم...

اعتراضی نمیکنم...چون کسی رسیدگی نخواهد کرد...

بی صدا خارج میشوم...

برف می بارد...کاش میان سپیدی برف ها گم شوم...کاش این گونه

خاص منقرض شود...

اما نمی شود...دوباره همان ابدیت و محکومیت همیشگی...

برف های بیچاره از لمس پاهایم می لرزنند...!!

احساسم هم دست کمی از این یخبندان ندارد...

چون گوشه ای به خواب رفته است صدایش در نمی آید...

وگرنه حرف های زیادی برای گفتن داشت...

کاش آنقدر برف بیاید که ردپاهایم محو شود...

که الهه ی زندگیم به دنبالم راه نیفتد...!

نکند سرما بخورد...

بی منطق شده ام...فراموشکار...عصیانگر...و عاشق تر از همیشه...

الهه ی زندگیم را در انیوه خاطرات رها کردم...

به دندان های سرنوشت سپردمش...!

به دندان هایی که گرسنه ی روح اند...گرسنه ی الهه ها...

کاش هرگز مرا نبخشی...

هرچند باور دارم این کار را میکنی...

کی قرار است یاد بگیری هیولاها سزاوار بخشش نیستند...؟!

بیشتر از این نمیتوانم تو را قربانی کنم...

من حرارت آغوشی را رها کردم که یخ زدگی را ذوب میکرد...

که رام میکرد...

نفس می دمید...

اما نباید فراتر از این صدمه ببینی...

نباید مهربانی کنی...!

اگر سرانجامم یخ بندان نبود که هرگز زمستانی نمیشدم...

از روحت برایم مایه نگذار...

الهه ی من ظرافت تو را هرگز به خطر نخواهم انداخت...

به دنبالم نیا... پشت پنجره نایست...

نمی خواهم سرت فریاد بزنم...

این برف را شاهد قول و قرار هایمان میگیرم...

"هیولا همیشه یک هیولاست"

 

asal | پنج شنبه 17 دی 1394برچسب:, |

وقتی با حضور کسی آرام میشوی...

آرامش من...

www.a-world-of-emotions.loxblog.com

حتما سر بزنید...:)

asal | شنبه 12 دی 1394برچسب:, |

من به تو صدمه خواهم زد ...

و بی تو صدمه خواهم دید...

یخ زدگی...

حرارت...

قدرت...

ظرافت...

انسان...

...........

و عشق...

و عشق...

قربانی چه چیزی خواهیم شد ؟

چه کسی مقصر است ؟

................

 

 

 

 

 

asal | چهار شنبه 2 دی 1394برچسب:, |
یلدا

زیبا تر از همیشه شده ای...

با همان سرمای زمستانی ات...

مرا به آغوشت فرا خواندی...

به صرف انار های باقی مانده از پاییز...

و ثانیه هایی که قرار است طولانی تر شوند...

و من بی صبرانه گیسوانت را می بافم و تو...

قصه ی مان را زمزمه می کنی...

و ثانیه ها محو در تماشای ما از وظیفه ی خود سر باز می زنند...و

اجازه می دهند امشب هرگز به پایان نرسد...

امشب زمین عروس خواهد شد...

 

 

 

asal | دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:, |
:(

متاسفم...

میشه بهم برش گردونید ؟...

.....................................

asal | پنج شنبه 26 آذر 1394برچسب:, |
........

گاهی خسته می شویم...

از حرف زدن خسته می شویم...

از نگاه کردن خسته می شویم...

از گوش کردن...

از حس کردن...

حتی از نفس کشیدن !

در این هنگام به معنای زندگی شک میکنیم...

به آرامش...

به زیبایی...

به رویاها و افکارمان...

به همه چیز مشکوک می شویم...

 و دوباره خسته می شویم...

امروز تمام می شود و فردا داوطلبانه شروع می شود...

در حالی که هنوز ما از دیروز خاطره ای نداریم...

 

asal | پنج شنبه 26 آذر 1394برچسب:, |
جواب

جواب مفهوم عکس ها :

(البته این عقیده منه و تمامی نظرات دیگه برام باارزشه )

فکر میکنم این تصاویر مفهوم عشق رو میرسونه...

منظورم عشق واقعی و خالصانه ست...!!

این کمان می تونست هم دست دختر یا دست پسر باشه...

و این که تیر معنیه تیر رو نمیده چون در واقع اینا شاخه ی گل اند...

میدونیم که گل برامون نماد چیز های زیبا و لطیفه...

و این که این شاخه ها با شدت زیادی از قلب گذشتند...

یعنی عمیقه و قلبه ما رو هدف گرفته...

پس این عشق دردآلوده...!

چون چه شاخه ها در قلب باقی بمونن ما رو اذیت میکنن..

چه اونارو با هزار زحمت از قلب خارج کنیم درد آوره...

و این دقیقا تاثیر عشق حقیقی بر موجوداته...

 یک بار دیگه خوب به عکس ها فکر کنید :)

 

asal | دو شنبه 23 آذر 1394برچسب:, |
جواب :)

داشتن احساس یا نداشتنش ؟!

حالا که خوب فکر میکنم میبینم جواب سوالم کاملا واضحه !

البته این نظر منه...

دقیقا مثل این میمونه : وقتی شما بی حسی کاملید دردو احساس می کنید

یا زمانی که تک تک نورون های عصبی تون فعال اند ؟!

نداشتن احساسی دردی به همراه نداره...

هیچ دردی...!

اما هیچ کس حاضر نیست تبدیل به یک زامبی بشه !

ما داشتن احساسو انتخاب کردیم پس باید همه عواقب چه خوب

چه دردناک شو بپذیریم...

"موجودات بر پایه احساس نفس می کشند "

بیایید مانع از مرگ احساس در چشمانمان شویم...

باور کنید بدون احساس نمی شود !!!

asal | یک شنبه 22 آذر 1394برچسب:, |
!!!

 

مراقب رویاهایتان باشید ...

آن ها توانایی بلعیدنتان را دارند !...

 

asal | پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:, |
؟

 

احساس یا عدم آن ؟

کدام یک دردناک تر است ؟!!

..............

 

asal | پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:, |
؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

معنیش چیه ؟!...

asal | پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:, |
......

جالب است ... چقدر بی دردسر نوشته هایم را سرکوب می کنم !

هنوز پا به صفحه نگذاشته محکوم به پاک شدن می شوند...

و در چند ثانیه پس از شورش قهرمانانه با شکست تاسف باری

روبه رو می شوند !

آن هم به دست کسی که خودش آنان را هدایت کرده است...!

و تاسف من پاسخ مناسبی برای این خیانت نخواهد بود...

 

asal | جمعه 13 آذر 1394برچسب:, |
:)

از اولین تنفسم سال های زیادی ست که می گذرد...

اولین باری که پلک زدم و پذیرفتم نفس بکشم...

پذیرفتم دوست بدارم و دوستم داشته باشند...

پذیرفتم مرهم درد باشم...تسکین زخم باشم...

پذیرفتم بوسه ای بر گونه های تر باشم...

سوگند خوردم دست ها را رها نکنم حتی اگر دستان خودم یخ زده باشد...

سوگند خوردم در برابر احساس مسئول باشم...

پاییز ممنونم که اجازه دادی در آغوشت متولد شوم...

من عاشق نفس کشیدنم...

 

 

 

asal | سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:, |
...!

دارم غرق می شوم...

جالب است چون خودم این را می خواهم...!

می خواهم در واژه هایی که قرار نیست هرگز به زبان بیاورم

غرق شوم...

می خواهم در قعر احساساتی که نمی دانم باید اسمش را چی بگذارم

  فرو روم...

می خواهم توی رویا دست و پا بزنم...

اصلا میخواهم با تمام توانم غرق شوم...

در عمیق ترین قسمت های ممکن...

چشم هایم را نخواهم بست...چون این پایان عسل نخواهد بود...

این پایان احساس نخواهد بود...این مرگ نیست !

فقط کمی خسته شده ام...

فقط کمی رها شوم...کمی غرق شوم...کمی بی حس شوم...

به سطح آب باز خواهم گشت...

یعنی به زور هم شده برم میگردانند !

 

 

 

 

asal | شنبه 7 آذر 1394برچسب:, |
00000

می ترسم از روزی که دیگر نخواهم بنویسم...

که دیگر بودن و نبودن ها برایم فرقی نداشته باشد...

که نخواهم کسی را به آغوش بکشم و برای درد هایش مرهم باشم...

که خودم را در خودم حبس کنم...نابود کنم...!

می ترسم از موجودی که با من از زمین تا آسمان فرق می کند...

از دختری که فقط پلک می زند...!

و اما چه بلایی سر احساسم خواهد آمد ؟!

چه کسی نوشته هایم را دفن خواهد کرد؟...

 

 

پ ن :خودم هم تلخی این چند خطو حس میکنم...

asal | پنج شنبه 5 آذر 1394برچسب:, |

باران ببار...

آدم هایت لک شده اند...ترسناک شده اند...!

باران من ببار و بشور...

دنیا کم کم دارد بو می گیرد !

سهراب جان چشمانم را شستم اما...

همه جا همان طور است...

اشکانم به تنهایی حریف نخواهند شد...

باران کمکم کن...

 

asal | یک شنبه 1 آذر 1394برچسب:, |
:)

بغضی ترسید...دلی لرزید...

دنیا کوبید...اشکی غلتید...

گونه ای تر شد...

احساسی سرد شد...

روح پرپر شد...در هوا غرق شد...

زانوان خم شد...

جهان کر شد...

جهان کر شد...

...

 

asal | یک شنبه 1 آذر 1394برچسب:, |
:)

صفحه عمومی miss poet در اینستاگرام :

 PoetbanoO

شعر ها و نوشته های فوق العاده ایه...

احساسات خالصانه ای که روح را به تکاپو وا می دارد...

 

asal | سه شنبه 26 آبان 1394برچسب:, |
درندگی دلهره

قرار شد من چشم بگذارم...

 

...Continue
asal | یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, |
عشق محال من

 

و تمام افکار بی انتهایم در لمس دستانت...آغوش گرمت...و تمام

نگاه هایت خلاصه می شود...

ای عشق محال من...

ای تو که من نه در سرنوشت گذشته ات نه در آینده ات و نه در حالت

هیچ نقشی ندارم...

ثانیه ها دقیقه ها ساعت ها و سال ها از هم دوریم...

اما قلب من...

کیلومتر ها فرسنگ ها و فرسخ ها به تو نزدیک است !...

آن قدر نزدیک که حتی دیده نمی شوم در میان آدم های قلبت...

کاش ذره ای تردید نداشتم که تو نیز مرا دوست داری...

آنگاه زمین و زمان را بهم می ریختم تا فقط پلی هموار برای

جاده عشقمان بسازم...

اما این محال است و من خوب میدانم که تو حتی شیفته ی

نگاه های عاشقانه ی من نمی شوی...

ای عشق محال من...

بگذار لااقل با رویای بودن تو در کنارم نفس بکشم...

 

 

"حانیه صمیمی"

instagram= miss._.poet

                                                                          

asal | سه شنبه 19 آبان 1394برچسب:, |

ماه...                    

نوشته هایم را به تو خواهم سپرد...

شب با تو کامل می شود... بدون تو قهقه های تاریکی ترسناک است...

بدون تو ستاره ها می لرزند از ترس پنجه های تاریکی خاموش می مانند...

نکند روزی آسمانت را رها کنی ... نکند روزی گرگ ها حمله کنند... نکند لابه لای دندان هایشان اسیر شویم...

ماه من تو نباشی نمی شود...

ماه من مهتابت وصف ناپذیر است...

مگر تو همان آغوشی نیستی که ترس از تاریکی را عقب می راند؟...

مگر تو همان قهرمانی نیستی که در اوج سیاهی تابید؟...

مگر ستاره های کوچک به سایه ات پناه نیاورده اند...

چه کسی تاریکیه درنده را رام کرد ...چه کسی گرگ ها را آرام کرد...

دستم را در دستانت فشار میدهم نکند روزی بیمار شوی...

سرم را روی شانه ات می گذارم نکند از پا بیفتی...

ماه من تو نباشی نمی شود...

 

asal | سه شنبه 12 آبان 1394برچسب:, |
واژه ها

هر چیزی را نمی توان نوشت...

اصلا هر احساسی که با واژه ها معنی نمی شوند...!

حد و قدرتشان را نمی شود توصیف کرد...

نمی شود معادل یافت...

"خیلی "ای که خیلی دیده نمی شود...

سه نقطه هایی که ترجمه نمی شوند...

نگاه هایی که زیر نویس ندارند...

احساساتی که تا ابد مخفی می ماند...خاک می خورد...اما پا به دنیایمان

نمی گذارند...

گوشه ای محفوظ می ماند...به خواب می رود...

احساسات محدودی هستند که در ترجمه شان کم نمی آوریم...باقی را...

...

به باقی دست نزنید !

سعی در فهمیدن واژه ها و احساسات مه آلود نکنید...نمی توانید!

مترادفی در کار نیست...

با باور های دیکته شده تان تقدس ابهام را زیر سوال نبرید...

به دنبال رمز گشایی نباشید...به جان x ها نیفتید...

این احساسات اگر قرار بود مبهم نباشند روح ها که زخمی نمیشد...

چشم ها که شناور در اشک نمی شد...

سوزش بغضی در کار نبود...

می خواهید با کدام معادله به جواب برسید؟!

موجودات بر پایه ی احساس نفس میکشند...

احساس را معنی نکنید... حد و مرز تعیین نکنید...عقایدتان را فریاد

نزنید...

لحظه ای نفس تان را حبس کنید...و...

" با قاطعیتی که حتی خودتان را قانع نمی کند مفاهیم را تعریف نکنید "

 

asal | سه شنبه 12 آبان 1394برچسب:, |
اشک هایی که پاک نمی شود...

سرما...

لرزیدن...

برخورد وحشیانه دندان هایت بهم...

انگشت های یخ زده...

دستان بی حسی که حتی نمی تواند خودکار به دست بگیرد...

پر شدن چشمانت از اشک...اشکی که حمله ی باد پدید می آورد...

و باز هم لرزیدن...

و باز هم یخ زدگی...بی حسی...

باران...ابر های سمج...

خورشید خواب است...

سماجت ابر های پشمک نما دیوانه اش کرده است...

گوشه ای به خواب رفت...رها کرد...

نکند خورشیدمان یخ بزند؟...نکند خورشیدمان دست از پافشاری بردارد و کنار بکشد؟...

پنجره ای که به خیال خودش لالایی می خوند...

سقفی که چکه می کند...

صدای برخورد باران دارد تکراری می شود...داریم عادت میکنیم...

باران...بخار هایی که حرارت خون را تایید میکند...

حرارت زندگی...نفس های گرمی که ثابت میکند هنوز منقرض نشده ایم !

ماموت هایی که الکی دلشان را خوش کرده اند...

رطوبت...خیسی مژگانم...بارانی که دست بردار نیست !

چاله های آب ...خیابان خیس...خورشید نیمه جون...انگشتان بی رمق...

و باران و باران و باران...

چترم را باز نخواهم کرد...می خواهم زیر باران خیس شوم...

همان بارانی که نمی دانیم شکست کدامین بغض است...

 

asal | دو شنبه 11 آبان 1394برچسب:, |
؟

 

معنی این عکس چیه ؟!

نمی فهمم...

...

asal | جمعه 8 آبان 1394برچسب:, |
قلب شکستنی ست...

لیوان شکست...

چه فرقی می کند چه چیزی یا چه کسی آن را شکست...

دیگر شکست...

چه کار توپ خاکی پسر بچه های توی کوچه باشد...

چه کار دستان کوچک و بازیگوش دخترکی با موهای بافته شده...

چه زیر سر گرما و سرما باشد...

چه جاذبه گناهکار...

آن چه که شکست با مرهم درست نخواهد شد...!

خودتان را گول نزنید هیچ چسب زخمی به کارتان نمی آید...!

دیگر شکست...

نه صدای دیوانه کننده ای داشت نه صحنه ی منزجر کننده ای...

در فاصله ی یک پلک زدن...چشمانمان را بستیم و شکست...

بین خودمان بماند که روی چی بستیم !!...

سوگند می خورم که دم از قدرت نگاه ها و کلمات نزنم...

که تو به یقین برسی و خودت را تبرئه کنی...!

اما...

لیوانی که شکست به کنار... آب درونش چه می شود ؟

قلبی که شکست هیچ...روح درونش چی ؟!...

این را با کدام منطق می خواهی توجیه کنی ؟!... می توانی ؟...

...

آرام قدم بردار و رد شو...

این تکه های شکسته برانند...!

نگرانم نکند زخمی شوی...!

نکند وجدانت روزی درد بکشد !

....

....

....

 

asal | پنج شنبه 7 آبان 1394برچسب:, |
نترس...

آیینه...

دروغ نمی گوید...

یعنی هرگز نگفته است...

لبخندت را نشان می دهد... برق چشمانت را نشان می دهد...

گونه های سرخ خجالیتت را نشان می دهد...

اخم و اشک و ...

حتی تار موی تازه سپیدت را...

انصافا کم نمی گذارد...

فقط گاهی...حریف "احساس ترسویی" نمی شود... همان احساسی که

سرش فریاد هم بزنی...

حاضر نیست نشان دهد:

کیست ؟

چیست ؟

از کجا آمده ؟

و در نهایت آیا رهایمان خواهد کرد؟

نه لجباز است نه یک دنده...فقط بی نهایت ترسو ست...!

صادقانه :

تا کی قرار است لابه لای چادر ابهام مخفی شوی ؟!

تا کی آیینه قرار است پا در میانی کند؟

 

 

 

asal | شنبه 2 آبان 1394برچسب:, |
خلائ

خاطرات...

واژه ی آشنا ایست...

حتی خوفناک...شایدم لبریز از بهترین حس ها...

...Continue
asal | جمعه 1 آبان 1394برچسب:, |
سیاه پوشم...(موقت)

سرخی ماه چشمانم را غرق در اشک میکند...

اشک هایمان سرازیر است...

 

...Continue
asal | پنج شنبه 30 مهر 1394برچسب:, |
نوشته هایم را به ماه خواهم سپرد...

آسمان را ورق می زنم...

طرح ها و رنگ های مختلف...

 

...Continue
asal | شنبه 25 مهر 1394برچسب:, |
سکوت...

گاهی هیچ مرزی بین هیچ دنیا و موجوداتی نیست...

بعضی نوشته ها و احساسات تنها مربوط به ماهیت خاصی نیست...

همیشه بوده و هست ...میان تمام موجودات...

 

 

سکوت میکنم ...به احترام تمام لحظه هایم...

...Continue
asal | پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:, |
About

لمس تاریکی جرئت می خواهد...!

Email | Profile
Design
Categories
Authors
Archive
Links
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 231
بازدید ماه : 296
بازدید کل : 3107
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1