MOON & MY FEELING
15:10

قبلا میشمردم روزارو....الان انقدر گذشته که یادم نمیاد...

مثل یه رویا شده تمام اون واقعیت...واقعیت بود؟...

یادمه اولین بار که خواستم دستتو بگیرم نفسام بند اومده بود...وقتی لمست کردم دیگه هیچ چیز دیگه ای رو نمیفهمیدم...نمیدیدم...نمیشنیدم...

ازم میپرسیدی استرس داری؟...منم میگفتم نه اصلا...

اما داشتم...حتی توی قشنگترین لحظه هامونم منم میترسیدم...

و الان میدونم چرا میترسیدم...

وقتی دستمو گذاشتی روی قلبت و تپش قلبتو حس میکردم همه چی برام متوقف شده بود...حتی تپش قلب خودم...

میدونی...من گم شدم توی تو...

و وقتی خودمو پیدا کردم که تو رفته بودی...

واقعا رفتی؟...

یا اینم یه رویاس...

شاید همه ی زندگی یه رویاس...حتی واقعیت هم یه رویاس...

تو جنگجو ی خوبی نبودی....

شایدم زخمات خیلی عمیق بودن...

ولی من هیچ وقت ناامید نشدم...حتی شبی که گفتم میرم...

و نتونستم حتی گریه کنم و تا صبح رعد و برق میزد...

حتی شبی که گفتی منو بخشیدی؟...

من هیچ وقت کنار نیومدم...حتی وقتی که میدونستم تمومه...

چون حتی الانم که مینویسم تمومه باور ندارم که تمومه....

تو چه حالی داری...؟

هوم؟

هنوزم هدیه ام توی دستته؟...وقتی نگاش میکنی چی یادت میاد؟

بهم بگو که یادت میاد...

بهم بگو که هنوز نفس میکشه...چون من مرگشو باور نکردم...

من جای زخمای تنتو میدونم...

من شبی که گریه کردیو یادمه...

من یادمه که تو دوستم داشتی...که با صدای من میخوابیدی.‌‌..

من حتی لحنی که اسممو صدا میکردی هنوز توی گوشمه...

من بار ها مُردم...و بار ها متولد شدم...و اینو خوب میدونم که قدرت خیلی چیزارو دارم...

و میدونم چه بلایی سرت آوردم...

تو برمیگردی...و این بار قوی تر برمیگردی...

و من بهت میگم باید ثابت کنی...

باید بتونی...

چون من اینو ازت میخوام...

چون ...

 

 

asal | یک شنبه 11 خرداد 1399برچسب:, |
About

لمس تاریکی جرئت می خواهد...!

Email | Profile
Design
Categories
Authors
Archive
Links
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1