MOON & MY FEELING
یلدا

زیبا تر از همیشه شده ای...

با همان سرمای زمستانی ات...

مرا به آغوشت فرا خواندی...

به صرف انار های باقی مانده از پاییز...

و ثانیه هایی که قرار است طولانی تر شوند...

و من بی صبرانه گیسوانت را می بافم و تو...

قصه ی مان را زمزمه می کنی...

و ثانیه ها محو در تماشای ما از وظیفه ی خود سر باز می زنند...و

اجازه می دهند امشب هرگز به پایان نرسد...

امشب زمین عروس خواهد شد...

 

 

 

asal | دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:, |
:(

متاسفم...

میشه بهم برش گردونید ؟...

.....................................

asal | پنج شنبه 26 آذر 1394برچسب:, |
........

گاهی خسته می شویم...

از حرف زدن خسته می شویم...

از نگاه کردن خسته می شویم...

از گوش کردن...

از حس کردن...

حتی از نفس کشیدن !

در این هنگام به معنای زندگی شک میکنیم...

به آرامش...

به زیبایی...

به رویاها و افکارمان...

به همه چیز مشکوک می شویم...

 و دوباره خسته می شویم...

امروز تمام می شود و فردا داوطلبانه شروع می شود...

در حالی که هنوز ما از دیروز خاطره ای نداریم...

 

asal | پنج شنبه 26 آذر 1394برچسب:, |
جواب

جواب مفهوم عکس ها :

(البته این عقیده منه و تمامی نظرات دیگه برام باارزشه )

فکر میکنم این تصاویر مفهوم عشق رو میرسونه...

منظورم عشق واقعی و خالصانه ست...!!

این کمان می تونست هم دست دختر یا دست پسر باشه...

و این که تیر معنیه تیر رو نمیده چون در واقع اینا شاخه ی گل اند...

میدونیم که گل برامون نماد چیز های زیبا و لطیفه...

و این که این شاخه ها با شدت زیادی از قلب گذشتند...

یعنی عمیقه و قلبه ما رو هدف گرفته...

پس این عشق دردآلوده...!

چون چه شاخه ها در قلب باقی بمونن ما رو اذیت میکنن..

چه اونارو با هزار زحمت از قلب خارج کنیم درد آوره...

و این دقیقا تاثیر عشق حقیقی بر موجوداته...

 یک بار دیگه خوب به عکس ها فکر کنید :)

 

asal | دو شنبه 23 آذر 1394برچسب:, |
جواب :)

داشتن احساس یا نداشتنش ؟!

حالا که خوب فکر میکنم میبینم جواب سوالم کاملا واضحه !

البته این نظر منه...

دقیقا مثل این میمونه : وقتی شما بی حسی کاملید دردو احساس می کنید

یا زمانی که تک تک نورون های عصبی تون فعال اند ؟!

نداشتن احساسی دردی به همراه نداره...

هیچ دردی...!

اما هیچ کس حاضر نیست تبدیل به یک زامبی بشه !

ما داشتن احساسو انتخاب کردیم پس باید همه عواقب چه خوب

چه دردناک شو بپذیریم...

"موجودات بر پایه احساس نفس می کشند "

بیایید مانع از مرگ احساس در چشمانمان شویم...

باور کنید بدون احساس نمی شود !!!

asal | یک شنبه 22 آذر 1394برچسب:, |
!!!

 

مراقب رویاهایتان باشید ...

آن ها توانایی بلعیدنتان را دارند !...

 

asal | پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:, |
؟

 

احساس یا عدم آن ؟

کدام یک دردناک تر است ؟!!

..............

 

asal | پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:, |
؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

معنیش چیه ؟!...

asal | پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:, |
......

جالب است ... چقدر بی دردسر نوشته هایم را سرکوب می کنم !

هنوز پا به صفحه نگذاشته محکوم به پاک شدن می شوند...

و در چند ثانیه پس از شورش قهرمانانه با شکست تاسف باری

روبه رو می شوند !

آن هم به دست کسی که خودش آنان را هدایت کرده است...!

و تاسف من پاسخ مناسبی برای این خیانت نخواهد بود...

 

asal | جمعه 13 آذر 1394برچسب:, |
:)

از اولین تنفسم سال های زیادی ست که می گذرد...

اولین باری که پلک زدم و پذیرفتم نفس بکشم...

پذیرفتم دوست بدارم و دوستم داشته باشند...

پذیرفتم مرهم درد باشم...تسکین زخم باشم...

پذیرفتم بوسه ای بر گونه های تر باشم...

سوگند خوردم دست ها را رها نکنم حتی اگر دستان خودم یخ زده باشد...

سوگند خوردم در برابر احساس مسئول باشم...

پاییز ممنونم که اجازه دادی در آغوشت متولد شوم...

من عاشق نفس کشیدنم...

 

 

 

asal | سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:, |
...!

دارم غرق می شوم...

جالب است چون خودم این را می خواهم...!

می خواهم در واژه هایی که قرار نیست هرگز به زبان بیاورم

غرق شوم...

می خواهم در قعر احساساتی که نمی دانم باید اسمش را چی بگذارم

  فرو روم...

می خواهم توی رویا دست و پا بزنم...

اصلا میخواهم با تمام توانم غرق شوم...

در عمیق ترین قسمت های ممکن...

چشم هایم را نخواهم بست...چون این پایان عسل نخواهد بود...

این پایان احساس نخواهد بود...این مرگ نیست !

فقط کمی خسته شده ام...

فقط کمی رها شوم...کمی غرق شوم...کمی بی حس شوم...

به سطح آب باز خواهم گشت...

یعنی به زور هم شده برم میگردانند !

 

 

 

 

asal | شنبه 7 آذر 1394برچسب:, |
00000

می ترسم از روزی که دیگر نخواهم بنویسم...

که دیگر بودن و نبودن ها برایم فرقی نداشته باشد...

که نخواهم کسی را به آغوش بکشم و برای درد هایش مرهم باشم...

که خودم را در خودم حبس کنم...نابود کنم...!

می ترسم از موجودی که با من از زمین تا آسمان فرق می کند...

از دختری که فقط پلک می زند...!

و اما چه بلایی سر احساسم خواهد آمد ؟!

چه کسی نوشته هایم را دفن خواهد کرد؟...

 

 

پ ن :خودم هم تلخی این چند خطو حس میکنم...

asal | پنج شنبه 5 آذر 1394برچسب:, |

باران ببار...

آدم هایت لک شده اند...ترسناک شده اند...!

باران من ببار و بشور...

دنیا کم کم دارد بو می گیرد !

سهراب جان چشمانم را شستم اما...

همه جا همان طور است...

اشکانم به تنهایی حریف نخواهند شد...

باران کمکم کن...

 

asal | یک شنبه 1 آذر 1394برچسب:, |
:)

بغضی ترسید...دلی لرزید...

دنیا کوبید...اشکی غلتید...

گونه ای تر شد...

احساسی سرد شد...

روح پرپر شد...در هوا غرق شد...

زانوان خم شد...

جهان کر شد...

جهان کر شد...

...

 

asal | یک شنبه 1 آذر 1394برچسب:, |
About

لمس تاریکی جرئت می خواهد...!

Email | Profile
Design
Categories
Authors
Archive
Links
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1