MOON & MY FEELING
Welcome to reality baby

بیرون از اینجا سرد نبود اما من میلرزیدم...

کلمه های زیادی توی سرم بود اما صدایی نبود...

انگار یادت نمیاد چه جوری میتونی حرف بزنی...

یادت نمیاد چه جوری میتونی فرار کنی...

سرما که به استخوانت برسه دیگه فرقی نداره هوای بیرون چه جوری باشه...

و فقط یه عبارت توی ذهنته "فرار کن"

اما چه جوری...به کجا...

از کی... از خودم ؟

از دختری که همیشه خونسرد و آرومه ؟ 

من میتونم از سیاهی تمام کائنات فرار کنم...

اما از خودم نه... از این خشم نه...

از تاریکی که حسش میکنم... دوره ... عمیقه...

اما هست...نه ! 

حالا میبینم که آره... واقعیت داره که همه به سمت تاریکی سوق پیدا میکنن...

فقط ...

فقط من کنار اومدن باهاش رو یاد نگرفتم...

من نمیتونم فرار کنم... نمیتونم باهاش زندگی کنم...

و نمیدونم که میتونم باهاش بجنگم یا باید شبیه خیلی آدمای دیگه

با یه پوسته ی طبیعی ولی از درون تسلیم شده به زندگی ادامه بدم...

 

asal | یک شنبه 1 ارديبهشت 1398برچسب:, |
About

لمس تاریکی جرئت می خواهد...!

Email | Profile
Design
Categories
Authors
Archive
Links
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1