MOON & MY FEELING

خالی بود چشمانش ...

و من این را از صدای بلند سکوتش در میان هیاهوی جمعیت فهمیدم

خالی بود صدایش ... هم نوا با گیتار خاک خورده اش.‌‌‌‌..

خالی بود رویایش... درست مانند قطره های چکیده شده ی قهوه روی میز.‌‌.‌.

نمیدانم قهوه اش تلخ بود یا نه ...

اما رویایش تلخ نبود...

آدم ها به زور هم شده می خندیدند.‌‌.. برایش دست میزدند‌.‌‌..

اما او نمی خندید... با وجود خنده ی نقاشی شده روی صورتش...

پایان نمایش بود...

چراغ ها یکی یکی جان باختند... پرسید به خانه نمی روی؟ 

حرف میزد اما هنوز سکوتش نشکسته بود...

نمیدانم شب ها چه خوابی میدید.‌..

نمیدانم صبح ها چه عطری میزد.‌‌..

اما خالی بود...

چشمانم را باز کردم... باید آنجا را ترک میکردم...

قبل از پایان نمایش...

 

asal | یک شنبه 28 بهمن 1397برچسب:, |
About

لمس تاریکی جرئت می خواهد...!

Email | Profile
Design
Categories
Authors
Archive
Links
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1