MOON & MY FEELING
رویای واقعی من

دلم میخواست بنویسم...اما نه جایی که کسی بخونه...حتی نه توی دفترم...شاید نمیخوام حتی خودمم بعدا بخونم...نمیدونم

من همیشه نوشتنو دوس داشتم...همیشه انگیزه داشتم...علاقه داشتم...

اما الان فرار میکنم...از خودم...از نوشته هام...از چیزایی که تو سرمه...

روزایی که میگذرونم رویاییه که ماه ها منتظرش بودم...کسی که کنارمه کسیه که همیشه تو رویاهام کنارش بودم...پس چمه...

حالم خوبه...واقعا میگم...و این حال خوب نگرانم میکنه...چون میدونم چه جوری میتونه ضعیفم کنه...نابودم کنه...همین حال خوب...

واقعا موجودات عجیبییم...دنیای عجیبیه...دارن باهامون بازی میکنن...اینو میدونم...من این بازی رو دوس دارم...اما جلوتر که میرم ...هرچقد ابهامم کمتر میشه...هرچقد همه چی واقعی تر میشه...بیشتر میترسم...از عشقت میترسم...از خودم میترسم...از بازیی که میخوان باهامون بکنن میترسم...اما این ترس مانع دوست داشتنت نمیشه...نمیذارم...نمیذارم...

تو شمع منی...وقتی گم شدم...وقتی چشمام هیچ جاییو ندید...وقتی ترسیدم...

اما هنوزم میترسم...همه مون میترسیم...فقط بعضیامون به روی خودمون نمیاریم...

خیلی چیزا هست که راجع به من نمیدونی...حتی شاید خودمم نمیدونم...

و نمینویسم...نه اینجا نه توی دفتری که میترسم سراغش برم...

و تو باید فقط از چشمام بفهمی...

asal | یک شنبه 6 بهمن 1398برچسب:, |
About

لمس تاریکی جرئت می خواهد...!

Email | Profile
Design
Categories
Authors
Archive
Links
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1